- 10076
- 1000
- 1000
- 1000
مریم بانو
کتاب «مریم بانو» کودکی «مریم سادات موسوی» را اینگونه روایت کرده است: «پنجمین فرزند سید مهدی و صدیقه خانم روزهای خوش کودکی را در روستای لنجرود سپری کرد و قد کشید و همچون دیگر دختران روستا به کار فرشبافی و پخت نان مشغول شد.»
از ایرانصدا بشنوید
دخترک بازیگوش سید مهدی نزدیک به 13 سال داشت که خانوادهی محمدرضا به خواستگاری او آمدند. محمدرضا پسر بزرگ صفرخان ثامنی از اهالی همان روستا بود که از سن 15 سالگی برای اینکه کمکحال خانواده باشد، به تهران رفته بود و با پسرعمویش کسبوکاری راه انداخته بود. محمدرضا جوان سربهزیر 22سالهای بود که هربار وقتی از شهر به روستا میآمد، علاوه بر اینکه تمام مایحتاج خانوادهاش را با خود میآورد، درآمدش را هم تقدیم پدر میکرد.
بساط عروسی بعد از توافق هر دو خانواده سر گرفت و مریم، عروس اوّل خانواده، با چادر سفید و سلاموصلوات وارد خانهی شوهر شد. محمدرضا هر دو یا سه ماه یکبار به روستا میآمد و سه چهار روز میماند و بعد میرفت. روزگار بهخوبی سپری میشد تا اینکه مریم وارد شانزدهمین بهار زندگی شد.
در مدّت سه سال زندگی مشترک دخترک بازیگوش دیگر به بانویی کامل تبدیل شده بود که تمام کارهای خانه را بهخوبی انجام میداد و در همان سال بود که حس شیرین مادری را تجربه کرد. با تولد «محمدعلی» زندگی مریم و محمدرضا رونق بیشتری پیدا کرد؛ دیگر محمدرضا طاقت نمیآورد و زودبهزود از تهران بازمیگشت. آواز لالایی مریم برای محمدعلی در فضای دلنشین خانه طنینانداز میشد و آرامشی دیگر را بر خانه حکمفرما میساخت.
روزها از پی هم میگذشت تا اینکه «محمدعلی» دوساله شد. کمکم بوی انقلاب در روستاهای «لنجرود» هم پیچید و طعم شیرین پیروزی حق بر باطل کام همه را شیرین کرد. زمینهای اربابی در بین کشاورزان تقسیم شد و به خانوادهی کوچک و خوشبخت مریم سادات هم یک تکه زمین رسید و با ساخت دو اتاق کوچک زندگی مستقل خود را آغاز کردند.
بساط عروسی بعد از توافق هر دو خانواده سر گرفت و مریم، عروس اوّل خانواده، با چادر سفید و سلاموصلوات وارد خانهی شوهر شد. محمدرضا هر دو یا سه ماه یکبار به روستا میآمد و سه چهار روز میماند و بعد میرفت. روزگار بهخوبی سپری میشد تا اینکه مریم وارد شانزدهمین بهار زندگی شد.
در مدّت سه سال زندگی مشترک دخترک بازیگوش دیگر به بانویی کامل تبدیل شده بود که تمام کارهای خانه را بهخوبی انجام میداد و در همان سال بود که حس شیرین مادری را تجربه کرد. با تولد «محمدعلی» زندگی مریم و محمدرضا رونق بیشتری پیدا کرد؛ دیگر محمدرضا طاقت نمیآورد و زودبهزود از تهران بازمیگشت. آواز لالایی مریم برای محمدعلی در فضای دلنشین خانه طنینانداز میشد و آرامشی دیگر را بر خانه حکمفرما میساخت.
روزها از پی هم میگذشت تا اینکه «محمدعلی» دوساله شد. کمکم بوی انقلاب در روستاهای «لنجرود» هم پیچید و طعم شیرین پیروزی حق بر باطل کام همه را شیرین کرد. زمینهای اربابی در بین کشاورزان تقسیم شد و به خانوادهی کوچک و خوشبخت مریم سادات هم یک تکه زمین رسید و با ساخت دو اتاق کوچک زندگی مستقل خود را آغاز کردند.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان